نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

تولد ستایش جون

دو روز پیش یعنی 28 مرداد تولد ستایش جونی بود و امشب مادر جون خونه خودشون براش یه جشن کوچیک خودمونی گرفته و کلی زحمت کشیده از شامش بگم که خیلی خوشمزه بوده کوفته و دلمه درست کرده بود که من خیلی دوست دارم ولی تو طبق همیشه اینقده نق زدی تا یه لقمه خوردی   ستایش جون ناناز عمه و آقا آیدین پسری خاله و عشق مامانی     این از آقا محمدطاها شیطون که خوابش میومد و نذاشت مامانش لباسشو عوض کنه و نه یه عکس درست و درمون گرفت    نازیتا و دایی مرتضی و آقا طاها که یه خورده آروم شده بود و بعدش گرفت حسابی خوابید         و این...
31 مرداد 1393

روزهای داغ مرداد و رفتن به کلاس زبان

سلام به عزیز دلم  این روزها خیلی هوا گرم شده تو هم تو خونه بند نمیشی و همش میگی بریم بیرون منم چون هوا خیلی گرمه بیرون نمیبرمت و منتظر میشیم تا غروب بابا بیاد با هم بریم بیرون .   هر وقت سوار ماشین میشی به بابایی میگی کربدنتو ببند اینجا پلیس  (کمربند)   چند روز پیش دایی داشت مارو میبرد خونه خاله جون تو ترافیک بودیم بیرونو نشون میدی میگی مامان اینا پیمان هستن من بهت میگم پیمان کیه مامانی باز بیرون نشون میدی من داشتم فکر میکردم ما تو فامیل پیمان نداریم بعد ماشینو نشون میدی میگی مگه تو نگفتی این پیمانه تازه فهمیدم میخاستی بگی پیکان کلی تو ماشین با دایی خندیدیم   اومدی تو ...
28 مرداد 1393

روزمرگی های دخترم

سلام به دختر گلم میخوام یه کم از کارهات بگم که چقدر شیرینی و دوست داشتنی چند شب پیش منو بابایی تو اتاق لم داده بودیم هر دو خسته بودیم بابایی بهم گفت که برم خربزه بیارم منم که حوصله نداشتم گفتم لطفا" خودت بیار فوری گفتی  شما نمیرین پس من برم بیارم  منو میگی    خونه مادر جون بودیم با مادر جون داشتی صحبت میکردی و میگی مادر جون شما میخواهید سگ بخرین مادر جون هم به حالت سوالی ازت پرسید بخریم؟ گفتی  به نظر من نخرید   چند روز پیش داشتم لباستو عوض میکردم  جیجیتو میکشی میگم چرا اینجوری میکنی میگی میخام بزرگ بشه   همیشه از پله ها که میریم بالا میگ...
17 مرداد 1393

45ماهگیت مبارک عسلم

سلام به عزیز دل مامان دختر نازم 45 ماه شدی .45 ماه در کنار من بودی با تو جون گرفتم همه زندگی مامان.امیدوارم سالهای سال کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کنیم. .امروز برات کیک درست کردم وقتی بابایی از سر کار اومد کیک اوردیم  و تو هم شمعهارو فوت کردی و بعد از خوردن کیک با هم رفتیم بازار و رفتیم فروشگاه گلدونه و برات لوازم پزشکی خریدیم البته من میخاستم برات میز تحریر بگیرم که نداشتن و اینو خریدیم.     این هم از ژله که خیلی دوست داری                   ...
14 مرداد 1393

عید فطر93

عید فطر امسال با دوستای بابایی رفتیم ییلاق.هوا هم بارونی بود البته  دوست بابایی اونجا ویلا داشت و مشکل نداشتیم ولی باز هم یه خورده ضد حال خوردیم .صبح تا حرکت کنیم ساعت 11 شده بود و یه خورده هم بارون میزد ولی اونجا (استخر پشت) که رسیدیم بارون نمیزد و بساط کباب آماده کردیم و خوردیم دیدیم دوباره بارون گرفت یه خورده تو اتاق نشستیم و باز دوباره گوشت گوسفند تو قابلمه درست کردیم و خوردیم و بعد که بارون بند اومد رفتیم یه کمی دور زدیم وبعد هم آخر شب اش دوغ درست کردیم که خیلی خوشمزه شده بود یعنی کلا در حال خوردن بودیم و شب رو همونجا خوابیدیم و فردا بعد از صرف صبحانه رفتیم دریای گهرباران یه خورده شما آب بازی کردین و بعد از ظهر رسیدیم خونه . ...
12 مرداد 1393

دختر که داشته باشی

سلام به یه دونه دختر مامان.خوبی خوشی سر حالی. بگم از دخمل مامان که چقدر خانمه .امروز غروب که من داشتم حیاط میشستم تو از روی بند لباسهاتو جمع کردی بردی تو اتاق و تا زدی و گذاشتی تو کشو لباسهات و بعد همه لباسها رو جمع کردم گفتم مامانی من برم حموم یه دوش کوچولو بگیرم لباسها رو تا میزنی قبول کردی و گفتی باشه خوب دختر که داشته باشی یعنی همین یعنی عصای دست مامان .یعنی کمک مامان .یعنی همه زندگی مامان . یعنی دلگرمی مامان . یعنی همه امید مامان و.............دخترم چه خوب که هستی. کلا علاقه خاصی به لباس تا زدن داری بچه تر که بودی همش میرفتی سر کشو لباسها همه رو بیرون میریختی باهاشون بازی میکردی و بهمشون میزدی و بعد همه رو مچاله میکرد...
4 مرداد 1393
1